گل گندم

بیا آخرین شاهکارت را بیبین...
مجسمـه ای با چـشمانی باز...
خیره به دور دست...
شاید شرق...شاید غرب
مبهوت یک شکست...
مغلوب یک اتفاق...
مصلوب یک عشق...
مفعول یک تاوان...
...خرده هایش را باد دارد می برد...
و او فقط...خاطراتش را محکم بغل گرفته…
...بیا آخرین شاهکارت را بیبین...
...مجسمه ای ساخته ای به نام «من»...

نوشته شده در چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط فروینا| |

عزیز دلم...

خوب نگاه کن...

...خوب...

...این ویران شده ای که می بینی...

!!!آثار باستانی نیست!!!

این...

...

...منم...

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:0 توسط فروینا| |

   وای که این منِ بهانه‌گیر...

 آن‌قدر درگیرِ بهانه‌گیری بود که یک لحظه هم به باورش خطور نکرد...

    که تو در تمام لحظه‌ لحظه روزگارش دوستش داشتی...

  که دوستش داری...

  که…خدا بگذرد از این منِ کم‌حواس...

     که حواسش به این همه سکوت عاشقانه تو نبود...

  که… آن‌قدر داد و بیداد کرد، نفهمید چشم‌هایت مدام عشق را زمزمه می‌کنند…

 که نگاهت طعم ناب عاشقی را دارند!…

  که… من همیشه و هنوز چقدر دوستت می‌دارم...

و تو…

همیشه و هنوز چقدر دوستم می‌داری...

....

 و حالا من به یمن این پیام های این لحظه تو...

با اینکه شاید مثل همیشه تلخ بود اما...امید قشنگی نهفته داشت...

هر روز دعا می‌کنم: خدا...پرنده‌هایعشق را به هم برساند و حفظشان کند...

 خدا...به همین آفتاب شهریور ماه تمام موجوداتش را چه پرنده باشند چه درخت، و چه انسان...

 عاقبت‌ به‌ خیر کند و...دلشاد و...دل‌ آرام...الهی آمین…الهی آمین…

...

و در این اکنون‌های بی‌نظیرِ خدا...تا همیشه دنیا...

چشم‌هایم با من نشسته‌اند و انتظار آمدنت را نفسسسسسس می‌کشند...

  ...عزیزدلم…

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:30 توسط فروینا| |

شاید...

میان اینهمه "نامردی"...

...باید شیطان را بستاییم...

که "دروغ" نگفت...

...جهنم را به جان خرید...

...اما...

"تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد...

...

نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط فروینا| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 19:43 توسط فروینا| |

گاهي...فقط...بايد باشي
با اخم هايت...
با نديدن هايت
و با سرخوشي هاي ويرانگرت...
حتي عبوس و سرد و طولاني...براي من!
و زمزمه هايي كه نواي نفس هاي توست...نه كلامت...
...كسي چه مي داند...
شايد...آخرين رقص هاي آخرين برگ زرد درخت...
...آخرين اميد زندگي آن چوب صد شاخه باشد...
...قبل از آن كه باد هاي قاتل برهنه اش كنند...
و بعد خوابي آرام...ميان سپيد برف هاي زمستان ابديت...
آري شك ندارم...گاهي...فقط بايد باشي...

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:25 توسط فروینا| |

 

یه وقتایی...

خودمو بغل میکنم و میگم...

....

غصه نخور دیووووونه!!!

...من که باهاتم...

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:40 توسط فروینا| |

 من و...

سکوت و...

شب...

عاشق همیم...

و...

از آن لحظه که خورشید این را فهمیده...

زودتر به آسمان می آید...

تا خروس های بی محل!!!

راحتمان نگذارند...

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 19:54 توسط فروینا| |

 

گفتی به من : تابی نهایت دنیا از تو دورم...

من...ولی...با تمام حسم...

...نقشــه جـهان را تا مـی‌زنم...

جـهان را...

توی جیـبم مـی‌گـذارم...

  ... 

حالا...

تو...

فقط...

...چـند سـانـتی‌متـر...

...از مـن دوری!...!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط فروینا| |

شاد شدم ،شیدا شدم

رهاشدم درهوای خوش آنروزهای باهم بودنمان،با تبریکت...

 وبه فاصله یک نفس...

...فقط یک نفس...

نابود شدم به پاسخی که گفتی...

 ...فقط یادت بود که بر دلم سنگینی میکرد...

سنگینی دلت را بهانه کردی!!!

خدایا...یعنی انقدر روی دلش سنگینی میکنم...

 یا شاید...میخواست سبک تر شود که بتواند بیشتر پرواز کند...لابد...

 ...فقط همین بود دلیل تبریکت...

 بی انصاف من...حالا...

 یک روز شاد بودنم آنقدر عذابت میداد که خرابش کردی...

...

فروینا!

 نگران چه هستی...

 عادت کن به این زبان تلخی های گاه و بی گاه...

به این طعنه زدن های همیشه...

به این دوست داشتن های پرنفرت...

 ...تو فقط عاشق بمان...

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:0 توسط فروینا| |

امروز چندشنبه است...

چندم کدام ماه و کدام سال...

امروز چندسال ازمن میگذرد...من چندساله ام...

...چیزی به یاد نمی آورم...

...

جزاینکه امروز اکنون است...

و اینجا زمین است...

بیچاره جوانی ام...

پشت میله های مژه ام... 

...پیر می شود...

ومن...

...یک بند انگشت بزرگتر می شوم...


...تولدم مبارک...


 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط فروینا| |

نامه هایم که چراغ قلبت را روشن نکرد!

...امشب تمامشان را بسوزان...

آنوقت شاید،

بتوانی ...

تنهایی ات را ببینی!!!

...

نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:59 توسط فروینا| |


Power By: LoxBlog.Com